انکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد . رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه میرفت. وصدای خش خش برگها همان اوازی بود که من ساده دل گمان میکردم میگوید ......دوستت دارم!
میخواهم زندگیم رابا رنگ سیاه بنویسم با خط دل بنگارم و با کلام عشق آغاز کنم که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....